اتفاق های نبایدی


بعضی اتفاقات نبایدی است. یعنی نباید اتفاق بیفتد. مثلن جدایی پدر و مادر. بچه ها دردشان می آید. زخم می شود قلبشان جوری که شاید دیگر هیچ وقت این زخم خوب نشود. یا مثلن مردن کسی. فامیل یا دوست . آدمیزاد ناامید می شود از زندگی. یک جوری که انگار تا مدت ها، مرگ را جلوی چشم هایش می بیند. برای بعضی ها هم نبایدی، از دست دادن یک یادگاری است. حس می کنند تمام گذشته شان را از دست داده اند. نبایدی ها، همان هایی است که احساسات آدم ها را یک عمر جریحه دار می کند.

همه اینها را همینجوری گفتم که اتفاق نبایدی زندگیم را بگویم. اتفاق نبایدی زندگی من، خراب نشدن خانه مادربزرگم بود. خانه ای که ریشه هایم درونش سفت شده بود. خانه ای که حیاط داشت و حیاطش پر از دوره هم جمع شدن ها و خندیدن ها و گریستن ها بود. خانه مادربزرگم در یکی از کوچه پس کوچه های قدیمی اصفهان، طعمه شهرسازی های مدرن شد. نه که بگویم شهرسازی مدرن بد است اما یک چیزهایی هست که باید بماند تا آدم ها احساس بی کسی نکنند. احساس غربت. تا آدم ها هر روز از جلوی خانه ای که حالا فقط خاک است و خاک، رد نشوند و بغض نکنند و خاطره ها به ذهنشان حمله نکند.

خواستم بگویم، بعضی وقت ها همه سازمان ها و آدم ها باید دست به دست هم بدهند تا یک چیزهایی خراب نشود و بماند. بعضی چیزها همه چیز است.