فانتزی های ذهن من
ساعت 6 عصر، برج جهان نما
باور کن. نگاه که می کنم انگار قلعه ای را می بینم که پشت دیوارهای بزرگش پر از آدم، پر از سرباز است و یک امپراطور که غمگین روی تختش نشسته است. خارج از تمام هیاهو ها و حرف ها و حدیث های پشت کله اش، این روزها، من انگار دارم به برج جهان نما، عادت می کنم. همیشه یکی از فانتزی های ذهنم، خانه ای، اتاقی و محل کاری با شیشه های بزرگ بوده است. شیشه هایی که بتوانم صبح، پرده اش را کنار بزنم، در سرما و گرما، دو لته اش را باز کنم و نفس عمیق بکشم. پنجره هایی که بتوانم از آن خیابان یا کوچه ای را نگاه کنم و البته در افق دیدم، طبیعتی باشد یا سیمان، هرچه باشد به دیدنش عادت کنم.
گرچه این اتاق کار، برای من موقتی است اما این روزها، همه اش را به شوق تاریکی و دیدن برج جهان نما و آن نورپردازی هایش سر می کنم. خنده دار است اما خب، آدمیزاد است و فانتزی های ذهنی اش.
لذت دارد، پشت میز کارت نشسته باشی، صدای گم خیابان در بک گراند ذهنت باشد، یک دستت قلم بر روی کاغذ و دست دیگر یک ماگ پر از چای و سمت چپ، پنجره هایی بزرگ رو به خیابان، رو به قلعه جهان نما ...
پ.ن: یک دست جام باده و یک دست زلف یار / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست